مصاحبه ای خواندنی با علی مسعودی
در خانواده ما آفت به پسرها می زد
خیلی به اسم فامیلیاش عکس العملی نشان نمی دهد و خودش می گوید بهتر است به جای «مسعودی» همان «مشهدی» صدایش کنیم چون این نام به گوشش آشنا تر است. آقای علی مسعودی یا همان علی مشهدی متولد ۱۹ مهر ۱۳۵۱ است. پدرش نظامی بوده و برای همین بارها به شهرهای مختلف سفر می کردند و هرکدام از برادرها و خواهرها در یک شهر به دنیا آمدند.
«ما در اصل باید ۱۳ تا بچه می بودیم. فکرمی کنم پدرم می خواست قبیله درست کند. اما متاسفانه بچه ها با کوچکترین اتفاق از بین می رفتند و تعدادمان کمتر شد. مثلا یک روز بعد از ظهر خواب بودیم؛ یکی از برادرهایم توی حوض افتاد و خفه شد. یک برادر داشتم ۴۰ روزه بود که فوت شد. البته از ۱۳ تا ۶ تا به ثمر رسیدیم. البته خواهر بزرگم چندسال پیش فوت کرد و ۵ تاشدیم. آن موقع ها این مرگ و میرها برای بچه ها عادی بود. الان خیلی غیر عادی به نظر می رسد. من هم در طول سفر تهران پدرم به دنیا آمدم اما بلافاصله برگشتیم مشهد. خانه ما انگار آفت فقط به پسرها می زد. برای همین من برادر ندارم.»
پدرم نمی گذاشت شبها تشک بیندازم!
پدر آقای مشهدی همیشه دوست داشت پسرش پزشک شود. برای همین اصرار کرد که او رشته تجربی را بخواند اما این اصرار هیچ فایده ای نداشت او می گوید : «آنقدر مردود و مردود و مردود شدم که آخرش پدرم با پای خودش رفت دفترچه سربازی گرفت تا من سربازی بروم. من کلا از درس بدم می آمد. همین الان هم اگر شما یک چیزی دست به من بدهید و بگویید باید بخوانی بدم می آید و نمی توانم انجام بدهم. پدرم کلا نقطه مقابل من بود. خدابیامرز یک نظامی فوق العاده جدی بود. هیچ وقت نمی خندید. صبح ها ساعت پنج و نیم صبح بیدارمان می کرد. آخرین پستی هم که داشت رئیس کلانتری بیرجند بود.
ته خنده پدر من یک لبخند عادی روی لبش بود. یک اعتقادات جالبی هم داشت اینکه مثلا می گفت مرد باید ۱۰ شب بخوابد ۵ صبح از خواب بیدار شود. مرد هیچ وقت نباید زیرش نرم باشد باید روی چیز سخت بخوابد. هیچ وقت نمی گذاشت من زیرم حتی تشک بیندازم. ولی با خواهرام خیلی مهربون بود. می گفت آنها فرق دارند چون دخترند!»
مادرم توی دهانم فلفل می ریخت!
آقای علی مسعودی می گوید آن دوران همه چیز با کتک شروع می شد. اگر کسی می خواست با کسی دوست شود، تا یک مدت حسابی کتک کاری می کردند. تمام سیستم های تربیتی نیز کتک کاری داشت. «زمان ما تربیت با کتک شروع می شد. مثل الان نبود که با بچه گفتگو کنند و قانعش کنند تا کاری را انجام ندهد. کتک حرف اول و آخر را در تربیت می زد. اما شیوه مادر من «فلفل قرمز» بود. مثلا فکر کنید درماه اگر مادر من می رفت ۲ کیلو فلفل می خرید. ۱ کیلو ۹۹۰ گرمش را توی دهان من می ریخت. دیگه آخری ها فلفل هم جواب نمی داد. چون جلویش دوتا قاشق فلفل قرمز خوردم تا بفهمد کار از فلفل گذشته است.
من از آن بچه هایی بودم که از فردای روز اول مهر پدرو مادرم را می خواستند. بعد بنده خدا مادرم وقتی مدرسه می آمد تمام معلم ها شروع می کردند به شکایت کردن؛ آن وقت مادرم بیچاره شروع می کرد از پسرهای مرده اش تعریف می کرد و می گفت نمی دانم این چرا اینطوری شده. معلم ها هم برای تربیت من همان فلفل و کمربند را پیشنهاد می دادند. بیچاره مادرم می گفت آقا از کمربند گذشته، باباش با بیل می زنه دیگه!»
علی مسعودی ادامه می دهد: «زمان ما دوستی ها با دعوا شروع می شد. من و «احمد مهدوی» از سال ۶۴ تا ۶۵ هر روز باهم دعوا می کردیم. یک روز در صف گوشت ایستاده بودیم و خواستیم باز دعوا کنیم که گفتم وایسا! اسم تو چیه؟ گفت احمد. گفتم اسم منم علی. از آن روز باهم دست دادیم و دوست شدیم.»
بچه های قدیم آدم را لو نمی دادند
وقتی دلیل این همه شیطنت را می پرسم، همه اش را گردن بیش فعالی می اندازد و بارها تکرار می کند واقعا نمی دانم چرا آنقدر شیطنت می کردم: «بعضی کارها که بچه ها از فکر کردنش هم می ترسیدند، من انجام می دادم. حالا نمی دانم بیش فعالی بود یا چیز دیگری اما من انجام می دادم. دعوا کردن که روتین بود. ولی آنقدر شیطنت های من شیرین بود که همه همسن و سالهای من دوستم داشتند. مثلا معلم خیلی جدی می گفت اگر جلسه بعد کسی تکلیفش را ننویسد سخت تنبیهش می کنم. اما من هفته بعد واقعا ننوشتم. با خودم می گفتم بگذار ببینم می خواهد چه کار کند. جلسه بعد وارد کلاس که شدم همان اول گفت: «مسعودی دفترتو بردار بیار» من هم با کمال پر رویی گفتم: ننوشتم!»
علی مسعودی ادامه می دهد: «از سال ۶۸ ورزش می کنم و با این همه شیطنت هیچ وقت سراغ کار خلاف نرفتم. من حتی لب به سیگار هم نمی زنم. همیشه هم حواسم بود که آبروی خانواده ام را حفظ کنم و باعث خجالتشان نشوم و مثلا پایم به کلانتری باز نشود.»
حرف به اینجا که می رسد، می پرسیم پس ته همه دعواها چه می شد که جواب جالبی می دهد: «خب آن موقع بچه ها خیلی مردتر از بچه های الان بودند. هیچ کس اهل چغلی و شکایت کردن نبود. تیکه پاره هم می شدیم کسی چیزی لو نمی داد. مثلا در یک درگیری دست یکی از بچه ها شکست. می گفت پایم به شلنگ گیر کرده و زمین خوردهام.»
آقای مشهدی می گوید برای دعوا کردن هیچ دلیلی لازم نبود و دعواها در محله شان به دو دسته تقسیم می شد: «یکی از دلایل اصلی نگاه کردن بود! مثلا چشم تو چشم از کنارهم رد می شدیم. کوچه پشتی ما سه تا داداش بودند. این سه تا داداش بدنسازی می کردند. توی کوچه که از کنارهم رد می شدیم. نگاه که می کردیم این نگاه تبدیل به دعوا می شد. این اتفاق هر روز می افتاد. اگر کسی عکس هوایی می گرفت می دید توی هرکوچه سه چهارنفر روی هم افتاده اند و دعوا می کنند.
یک اصطلاحی در مشهد هست به اسم «چَخ چَخ» که به فعل بعدش بستگی دارد. مثلا در مدرسه می گفتند:«علی فلانی چخ چخ کرده» یعنی کار بدی کرده، یا حرف زیادی زده. بریم بزنیمش. مثلا می گفتیم بریم چخ چخ کنیم. یعنی بریم یه دوری بزنیم و تفریح کنیم. یا مثلا فلانی خیلی چخ چخیه یعنی خیلی بچه باحالیه.»